بسم الله الرحمن الرحیم
چو قناری به قفس یا چو پرستو به سفر؟
هیچ یک! من چو کبوتر نه رهایم نه اسیر!
(نظری)
یقظه
سخت است! از خوابی که همه را در خود فروبرده برمیخیزی، حضور حقیقتی را در عالم حس میکنی، بیتاب و شیدای نه فقط شناخت، بلکه اتصالِ به او میشوی و همین میشود ابتدای داستان آوارگیات. آوارگیای به وسعت تمام عالم، بدون هیچ وطنی، بدون هیچ همراهی، بدون هیچ راهبری.
بها
اندک اندک همهٔ دوستان، همراهان، استادان، مریدان و مرادان را از دست میدهی؛ نه آنکه آنها دوری گزینند؛ نه! آنها در پیِ چیزیاند که حظّی از حقیقت دارد و تو در پیِ خالصِ حقیقتی؛ بیهیچ آلایش و بیهیچ کم و کاستی. مقصد که دو تا شد، راه دو تا میشود و همراهان جدا.
اندکی پیش میروی؛ اندکی که شاید چند سال طول بکشد. اما کم میآوری! چرا؟ خوب معلوم است؛ میدانی چه باری را برداشتهای؟! سنگینترین باری که میتواند وجود داشته باشد؛ همهٔ حقیقت! نه فقط شناختش بلکه اتصال به او یعنی خود او بیهیچ واسطهای! اصلاً اینکه میگوییم «حقیقت» چون چارهای نداریم و الّا همین واژه هم، «او» را آلوده میکند. چه بگویم؟ شما «حقیقت» را «او» بخوانید!
خوب، کم میآوری؛ میخواهی چه کنی؟! همه کسان را میبینی که به مکتبی یا مرادی دل دادهاند و در پی آن، همهٔ تلاش و کوشش و دلخوشیشان معنا پیدا کرده و بیهیچ درنگ میتازند و آن به آن، آنچه معنای زندگیشان هست را به پیش میبرند. اما تو چه؟ هنوز هم میگردی و پرسوجو میکنی؛ خوب چرا شروع نمیکنی تو هم در راهی بتازانی؛ تا به تو هم -که یکّهتاز آن راهی- روندگان آن راه، رشک برند و دمبهدم از فضایلت به دیگران گویند و این چنین در بینشان شاه شوی! چرا چنین نمیکنی؟!
استقامت
هنوز هم میخواهی در پی حقیقت بگردی؟ هنوز هم پای آن ایستادهای؟ هنوز هم یک لحظه از حقیقتجویی را به یک عمرْ لذت و یکّهتازیِ در راهی که مطمئن نیستی آخرش حقیقت باشد ترجیح میدهی؟ هنوز هم «او» را حس میکنی و با او لذت میبری؟ هنوز هم در کلّ روز، با تو هست و آن به آن، دلخوش به اویی؟ هنوز هم هر کمبودی را به جان میخری و بهای «او» -هرچه باشد- با تمام میل میپردازی؟… باشد.
روز به روز انقطاعت به حقیقت بیشتر میشود، ماه به ماه از افراد بیشتری میبُری و سال به سال تهمتهای بیشتری نثارت میشود؛ همه متحیّرند که تو کیستی و در پیِ چه چیز؛ برایشان مسئلهای پیچیده هستی و برخی، تو را بیجواب وا مینهند و برخی که به راحتی قضاوت میکنند -یا اصلاً نمیتوانند قضاوت نکنند- تو را منسوبِ به این گروه و آن گروه میکنند، اما چه میدانند تو اختلاف اساسی با آن گروهها داری. هر کسی از ظنّش یار تو میشود و بعد از چندی از تو جدا. و اگر هم از او بپرسند «چرا از او جدا شدی؟» جوابی ندارد، خودش هم نمیداند، پیش از این گفتم: مقصد اگر دو تا باشد دیر یا زود همراهان نیز جدا میشوند. با همه هستی و با هیچکس نیستی. با همه میسازی و با هیچکس نمیسازی. همه دنبال کسی هستند که وفادار به راه باشد و تو چنین نیستی؛ تو وفادار به حقیقتی و هر جا پیکانش سویی دیگر را بنمایاند تو هم راه را کج میکنی، دیگران این طور نیستند، دیگران به دنبال راهند و به دنبال همراهِ همان راه. دیگران میخواهند اگر همراه آنهایی همه جا همراه آنها باشی و از آنها دفاع کنی، تو این گونه نیستی پس بگذارشان و بگذر. در پی کسانی میروی که بیراه باشند و راهشان هر راهی باشد که به حقیقت میرسد؛ نمییابی. یا اگر هم مییابی، راهی که او برای رسیدن به حقیقت برگزیده با راه تو دو تاست، اینجا هم گرچه مقصد یکی است اما چون راه دو تاست باز هم همراهان جدا میشوند. خوب؛ میفهمی حقیقت خالص غریب است؛ پس راه رسیدن به او هم راه غربت است؛ خوشحال میشوی و دلتنگ؛ خوشحال از آن رو که حس میکنی غربت تو را سریعتر به حقیقت متصل میکند و دلتنگ میگردی چون غریبی!
تردید
خوب چه میخواهی بکنی؟ هنوز هم حقیقت؟! شک میکنی. اصلاً نکند من به خطا رفتهام! شاید باید یک راهی که به نظر خوب میرسید و همهٔ حقیقت نه، اما قسمت خوبی از حقیقت را نصیب من میکرد را انتخاب میکردم و پا در همان مینهادم و شروع میکردم به دویدن! نباید چنین میکردم؟! بنگر آنها که در این طرق پا نهادند به نظر میرسد حقیقت خوبی کسب کردهاند؛ بیش از من!
شاید هم نه! من در پیمودن راه تأنّی نمودم به این پنداشت که حقیقت همین اطراف است، همین نزدیک است، شاید همین جاست، نه در آخر یکی از آن راهها! یعنی راه حقیقت صرفاً همین است که «هیچ گاه به چیز دیگری راضی نشوی؛ همین!» پس اگر حقیقت همین اطراف بوده و نزدیک ما پس چه غمی از عقبماندن از دیگران؟! پنداشت من فقط این نبود؛ این هم بیفزا که اساساً برای رسیدن به مقصد به خود امید نداشتم؛ به خودِ حقیقت امید داشتم؛ بارها یافته بودم که راه حقیقت، صعبترین راه است؛ راهی که هیچ کس به مقصدش «نرسیده» بلکه اگر رسیده او را «رساندهاند»! اساساً به تلاش و تکاپوی خود تکیه نکرده بودم که یکهتازی دیگران ناامیدم کند!؛ به راهبری خودِ حقیقت تکیه کرده بودم و قواعد راهبری حقیقت با قواعد راهروی این رهپویان، زمین تا آسمان فرق میکند؛ او میرساند ولو در ظاهر فرسنگها عقب باشی؛ فقط باید شرط اصلی را از یاد نبرده باشی: «فقط او را بخواه!».
بیقیدی
بسیار خوب! اما میدانی؛ مشکل دیگری هم هست. احساس میکنی خیلی رهایی! بیش از اندازه! احساس میکنی از حقیقت هم رهاتر شدهای! یک رهایی کاذب! که دیگر نامش حقیقتجویی نیست بلکه نوعی بیقیدی و لاابالیگری است! بیش از آنکه حس کنی زندگیات بیشترین معنا را در خود جای داده، میانگاری که بیمعناترین زندگی را داری! آه که چه قدر گاهی همه چیز، نزدیک هیچ چیز است! حیرانی! ؛ «نکند این که میپندارم همه چیز است، هیچ چیز بشود؟!». حقیقت را در یک دین یافتهای اما با گذشت سالیانی هنوز احساس دینداری در خود نمییابی! حتّی غیر آنکه میخواهی دیندارِ آن دین بشوی، میخواهی بخش اعظم زندگیات را وقف دینشناسی آن کنی و تا کنون سالیانی را نیز صرف کردهای! اما هنوز حتی احساس دینداری هم نمیکنی!
باز هم حقیقت
خوب، چه میکنی؟ هنوز هم خواهانِ حقیقتی یا نه؟
این بیقیدی که داشتی را -آری!- به حساب تعدّیات از حقیقتجویی میگذارم! آری؛ هم بیقید شدهای و هم نشدهای! بیقید نشدهای چون حقیقتاً باور به خیلی مطالب داشتهای، اما بیقید شدهای چون دو چیز را رعایت نکردهای؛ «قاطعیت» و «اظهار»! «قاطعیت» را باید با بیشتر کردن کرّ و فرّ و ردّ و اثباتت تقویت کنی و برای این امر هم باید دلائل و راهنماها را مدام در ذهن خود زنده نگهداری تا همهجا و همهوقت محکم مطرحش کنی و دوباره بررسی کنی؛ یا از آن برگردی یا آن را محکمتر کنی! باید بیشتر مذاکره کنی و از عقائدت دفاع داشته باشی. اما «اظهار»؛ میدانی؛ پیشنهاد من این است از راه محبّت وارد شوی! تو به حقیقت محبت داری و عشق میورزی! پس اگر واقعاً عشق خود را به این همه حقائقی که یافتهای زنده کنی، نخواهی توانست آنها را جار نزنی! نمیتوانی اظهارشان نکنی! نمیتوانی دیگر انسانها را با آنها آشنا نکنی! محبّت به تو جرئت خواهد بخشید و بیشترین تلاش را میکنی تا نزد همه از محبوب خود بگویی و آنها را به او رهنمون شوی!
گویا هنوز هم به راه خودت بددلی. تفاخر و جولان دیگر رهپویان، دلت را برده. تو هم دلت میخواهد راحت باشی؛ دلت میخواهد به چیزی تکیه کنی که کمی محکم باشد ولو کاملاً حقیقت نباشد. دلت میخواهد این قدر آواره نباشی، نه؟ دلت میخواهد جایی داشته باشی برای ماندن و رفیقانی برای همراهی مداوم. دیگر راهها هم بیحقیقت نیست، به اندازهٔ خودشان حقیقت دارند؛ میتوانی در آنها قدم بگذاری. دو دل نباش! یکی را انتخاب کن! آنها هم گزینهٔ بدی نیستند! … آنها را نمیخواهی… آری دلت را بردهاند و میخواهی مثل آنها باشی اما نمیتوانی! ؛ در اعماق وجودت دردِ حقیقت هست که نمیتوانی آرامَش کنی، نمیتوانی یک عمر بر سر این درد مرهم نهی و با تغافل از آن دلت را به راه دیگری یکسره خوش کنی!
خوب چه طور است از خود حقیقت بخواهی تا این تضادی که در وجودت رخ داده راه حل و فصل کند؟! مگر ابتدای راه خودت به راه افتادی که اکنون امید به خود داری که باز برخیزی؟! و مگر در میان راه اساساً به خود امیدی داشتی؟! خودت را رها کن! از خودِ حقیقت بخواه! میآید؛ بعید میدانم رهپویان ناخالص را چنین مشفقانه مدد رساند و آنی در راهبریِ خالصان -یا کسانی که میخواهند خواهند خالص باشند- درنگ کند!
بددل نباش! بیشتر برتری راهَت را بر هر راهی با خود زمزمه کن و دلخوشیات به حقیقت را در خود پژواک کن تا از دلبریِ این راه و آن راه برهی! و بدان «حقیقت، بیش از آنکه منتظر تضرّع و التماس تو برای دستگیری باشد، منتظر نگاه خوشبینانهٔ تو به او و امید خیالگونهٔ تو به مددش است! اگر از خودت فقط «اراده» را برداری و همهٔ بدیهایت را وانهی و سراغ او با همهٔ خوبیهایش بروی، رسیدهای!»
یا صاحب الزمان أغثنی!
یا صاحب الزمان أدرکنی!